کارم از دست پايمرد گذشت

شاعر : خاقاني

آهم از چرخ لاجورد گذشتکارم از دست پايمرد گذشت
روزم از آفتاب زرد گذشتهمه عالم شب است خاصه مراک
همه عمرم به چشم درد گذشتروز روشن نديده‌ام ماناک
که بر اين سبز تخت نرد گذشتزين دو تا مهره‌ي سپيد و سياه
که چو باد آمد و چو گرد گذشتبه فغانم ز روزگار وصال
ز آنچه بر من ز گرم و سرد گذشتهيچ حاصل بجز دريغم نيست
کار خاقاني از نورد گذشتهمه آفاق آگهند که باز
آن جوان عمر راد مرد گذشتخاصه کز گردش جهان ز جهان
زين مغيلان سال‌خورد گذشتجان پاکش به باغ قدس رسيد
ديده را از جهان فتوح او بودشاهد عقل و انس روح او بود
هرچه روز است تيره روزترمز آفت روزگار بر خطرم
که همه راه باز پس سپرمهمچو خرچنگ طالع خويشم
مرگ ياران شکست بال و پرمدور گردون گسست بيخ و بنم
تا به نرخ هزار جان بخرمکه فروشد به قدر يک جو صبر
غم مرا خورد، غم چرا نخورمچند گوئي که غم مخور اي مرد
خويشتن را ز زندگان شمرمبا چنين غم محال باشد اگر
غم يک روزه را دو مي‌نگرمگرچه از احولي که چشم مراست
مگر از چنبرش برون گذرمچابک استاده‌ام به زير فلک
عندليبم وليک نوحه‌گرممن که خاقانيم به باغ جهان
من چرا بانگ بر فلک نبرمشمع گوياي من خموش نشست
قرة العين جان ابوالفارسشير ميدان و شمسه‌ي مجلس
ميوه مرگ است تخم آدم رامايه زهر است نوش عالم را
کم زن اين عالم کم از کم رااي حريف عدم قدم درنه
بانگ زن خفتگان عالم راصبح محشر دميد و ما در خواب
درنورد اين بساط خرم راهين که فرش فنا بگستردند
اين معلق حصار محکم رارخنه گردان به ناوک سحري
چاک زن اين قباي معلم راپس به دست خروش بر تن دهر
سقف ايوان و طاق طارم رارستخيز است خيز و باز شکاف
نيلگون کن لباس ماتم رايک دم از دود آه خاقاني
خشک کرد آن، نهال پر نم راگر به غربت سموم قهر اجل
روي اين تربت معظم راخيز تا ز آب ديده آب زنيم
دوستانش چه که دشمنان بترنددوستانش نگر که نوحه‌گرند
نقطه‌ي خاک تيره خاور اوستکو مهي که آفتاب چاکر اوست
کان لطيف جهان مجاور اوستجان پاکان نثار آن خاکي
مرغ عرشي است آنچه گوهر اوستحقه‌ي گوهرار چه در خاک است
که چه رنگ است آنچه پيکر اوستسر تابوت باز گير و ببين
لاله‌ي او به رنگ عبهر استسوسن او به گونه‌ي سنبل
با لباس کبود غمخور اوستاين ز گردون مبين که گردون نيز
که فلک شکل حلقه‌ي در اوستبر در آن کسي تظلم کن
طوبي و سدره سايه گستر اوستبه سفر شد، کجا؟ به باغ بهشت
آن کبوتر که نامه‌آور اوستنزد ما هم خيال او باشد
انده ما براي مادر اوستاو خود آسود در کنار پدر
آنچه در سينه‌ي برادر اوستپس ازين در روان دشمن باد
دشمنان هم دريغ او خوردندهمه شروان شريک اين دردند
آفتاب از ميان انجم شديوسفي از برادران گم شد
که پري از ميان مردم شداي سليمان بيار نوحه‌ي نوح
چه ز ما کز همه جهان گم شدگوهري گم شد از خزانه‌ي ما
باز بر اسمان چارم شدعيسي دوم آمده به زمين
لاشه‌ي صبر ما دمادم شدموکب شهسوار خوبان رفت
دست بر سر زنان چو کژدم شدعالم از زخم مار فرقت او
ده زبان چون درخت گندم شدنه سپهر از براي مرثيتش
که به بستان به صد تنعم شددر شبستان مرگ شد ز آن پيش
عمر ما در سر تظلم شدتا کي از هجر او تظلم ما
خاصه کو عالم ترحم شدشو ترحم فرست خاقاني
هم نديده جهان گذشت و گذاشتديده از شرم بر جهان نگماشت
دور نه چرخ نازموده هنوزسال عمرش دو ده نبوده هنوز
نغمه‌ي زير ناشنوده هنوزناله‌ي زار دوستان بشنود
او جهان را نيازموده هنوزبه هلاکش بيازموده جهان
بر ز ايام ناربوده هنوزشد به ناگه ربوده‌ي ايام
آينه‌ي عيش نا زدوده هنوزديد نيرنگ چرخ آينه رنگ
خلعت عمر نا بسوده هنوزکفن مرگ را بسود تنش
خط شب‌رنگ نانموده هنوزروز عمرش خط فنا برخواند
نقش آن پيکر ستوده هنوزهست در چشم عالمي مانده
زلف ببريده رخ شخوده هنوزدلبرانند بر سر گورش
کم نشد زين بزرگ دوده هنوزرفت چون دود و دود حسرت او
زهرش اندر گياي شيرين استاي عزيزان بر جهان اين است
رفته رفته بود جزع مکنيدروي فرياد نيست دم مزنيد
گر جهان سوز و آسمان شکنيدنتوانيد هيچ درمان کرد
شايد ار سوکوار و ممتحنيدغلطم من چراغ دلتان مرد
ز آن چو گردون کبود پيرهنيدماهتان در صفر سياه شده است
رگ او را ز بيخ و بن بکنيدگر صفر باز در جهان آيد
خاک در ديده‌ي زمانه زنيدگر زمانه به عذرتان کوشد
سنگ بر ساغر فلک فکنيدور فلک شربت غرور دهد
پرده بر روي آفتاب تنيدرخصه‌تان مي‌دهم به دود نفس
مکنيد ار موافقان منيدهيچ تقصير در معزايش
اين سخن‌ها که مقصد سخنيدبشنويد از زبان خاقاني
تا چه حال است زلف و خالش راباز پرسيد هم خيالش را
به صفت ساکن سماک شدهاي به صورت نديم خاک شده
مالک الموت شرمناک شدهاز جمال تو وقت جان ستدن
جسته از نار و نور پاک شدهجان پاک تو در صحيفه‌ي خاک
عقد بگشاده، حله چاک شدهحور پيش آمده به استقبال
بر فلک بي‌نهيب و باک شدهرسته از چه چو يوسف و چو مسيح
نقشت اينجا اسير خاک شدهنفست آنجا خليفه‌ي ارواح
پس به دروازه‌ي هلاک شدهمرکب از چوب کرده کودک وار
چشم خورشيد در مغاک شدهبي‌تماشاي چشم روشن تو
سنگ خون کرده هر کجاک شدهشعر خاقاني از مراثي تو